خلاصه کتاب:
آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم در نمی اومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب که عاشقش شدم. عاشقش شدم، جونمم براش می دادم. همه ی زندگیم بود… ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش تو شکمم بود فهمیدم این ازدواج یه معامله بوده ...
خلاصه کتاب:
پروا تک فرزند خانواده که در عین رفاه مالی با سرخوردگی های عاطفی رشد می کنه و به خاطر مسایلی که در ادامه براتون روشن میشه یاد میگیره به هیچ کس وابستگی عاطفی پیدا نکنه چون تصورش اینه که همه مردا مثل همن ! اما زندگی تو یه مسیر متفاوت از تفکرات اون هلش میده و ناخواسته وارد یه رابطه میشه که کل سیستمش رو متحول میکنه و…
رمان پروای بی پروای من
استرس عجیبی داشتم تمام این مدت که پدر و اذین نبودن به این فکر می کردم که وقتی برگردن پدر بهم میگه:میتونی ایران بمونی یا “حرفای اون روزش رو اشتباه شنیدم یا حداقل دلش واسم بسوزه و نظرش رو برگردونه” دیشب ساعت نه تماس گرفت و گفت: فردا ساعت سه دنبالشون برم فرودگاه، ساعت رو نگاه کردم هنوز ده دقیقه ای مونده بود. افرادی که مثل من به استقبال کس و کارشون اومده بودن اروم و قرار نداشتن و پشت شیشه انتظار ایستاده بودند. اما من خیلی بی تفاوت رو صندلی نشستم، برام تخم دو زرده نذاشتن که دلتنگشونم بشم… واقعا که هیچ دلتنگی واسه پدر احساس
نمی کردم و اگه پدر نمی خواست حتی فرودگاه هم نمیومدم. ساعت ۳/۴۰ دقیقه بود و من حسابی کلافه بودم حتی حوصله نداشتم برم سوال کنم که چرا دیر کردن “جهنم که دیر کردن ” یه دفعه صدای پدرم رو از پشت سرشنیدم و آروم بلند شدم. سلام کردم و اون ها هم! دستی به سردی دادیم حتی پدر من رو نبوسید. خب معلومه حسابی دلامون به هم راه داره! اذین مانتو که چه عرض کنم تقریبا بلوز و شلوار نقرهای پوشیده بود. با روسری براق مشکی و طبق معمول کفش ۱۵ سانتی که قدش به شونه ی پدرم برسه. آخه پدرم ۱/۹۰ قد داره و اذین ۶۶-۱ / ۶۵ البته این تخمین منه. چون از منم کوتاهتر و تقریبا
محاسباتم درست از آب درمیاد.
خلاصه کتاب:
اسرا یه دختر مذهبی و دانشجو بود که مثل بقیه ی دخترا منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفید زندگیش بود و حتی تو خیالاتش هم تصور نمیکرد مرد زندگیش همون افسر پلیس گیج و عجیبی باشه که به طور اتفاقی تو یه شب تابستونی سر از اتاقش درمیاره و بهش دست درازی میکنه… بعد اون شب اسرا موند و یه تن دست خورده و روح زخمی که پیشنهاد ازدواج اون مردو قبول نمیکرد اما اینبار بازهم سرنوشت بیکار ننشست…
خلاصه کتاب:
بوفالو، نیویورک: آبشارهای رعدآسا، تیم های ورزشی بزرگ و… لرد خونآشام خائنی که به آرامی عقلش را ازدست می دهد.راجموند گرگر یک خونآشام و ارباب بیچون و چرای نیویورک سیتی است. او مطیع هیچکس بجز ارباب خود نیست.کریستوف،لرد خون آشام تمام شمال شرقی آمریکاست و پایگاهش در بوفالو و نیویورکسیتی است.او خونآشامی پیر است. خیلی پیر.فهمیدنش آسان است چون به آرامی درحال از دست دادن عقلش است. راجموند به وسیله ی اربابش به بوفالو فراخوانده می شود اربابش را غیر قابل دسترس و ضعیف مییابد و میداند که اگر اقدامی انجام نشود قلمرو از هم می پاشد…
خلاصه کتاب:
همه چیز، سیاهی است و سیاهی… به جایی رسیدهای که نه جلوی پایت را، نه پیش رویت را، نه پشت سرت را و نه خودت را میبینی. گام پَسینت میرسد به پوچی و زمین پشت سرت هم… پر از هیچ… پلی نمانده که خرابش نکرده باشی! آدمی نمانده که پسش نزده باشی! و اینجاست که او میآید… هنگامی که من ماندهام و خودم و یک کولهبار درد و تنهایی! من ماندهام و روحی درهم شکسته و روانی از هم پاشیده… و اوست که دم مسیحاییاش، مرا زنده میکند.مردی از تبار گریگور با گذشتهای تاریک…
خلاصه کتاب:
هفت روزِ غمگین، روایت روزهای تلخی از زندگیِ رَستا هست که درست یک هفته مونده به اولین سالگرد ازدواجش، متوجه خیانتی بزرگ از جانب همسرش اشکان میشه خیانتی عجیب و غیر قابل باور که زندگیِ عاشقانهی این دو نفر رو تا پای جدایی میکشونه… موضوع و روایتی متفاوت و پرطرفدار، از شقایق لامعی کاری کرده که با خوندن فقط چند پارت ابتدایی، جذب این داستان بشین…
خلاصه کتاب:
این قصه فقط قصه من نیست…ما چهار نفریم…چهار تا منفی. هیچ احساس مثبتی بینمون وجود نداره و تا حدودی از هم متنفریم. اما منفی در منفی؟ بیاید از اولش شروع کنیم…از اول اول…چهار شخصیت….غرق دنیای خودشون…غرق اهداف خودشون…متنفر از هم…چهار تا شخصیت متفاوت…
خلاصه کتاب:
رای زندگیم تصمیم گرفتند همان هایی که از زندگی هیچ نمی دانستند. قضاوتم کردند. قضاوتی که تمام آینده ام را به آتش کشید. اگر این من،من نیستم،تقصیر تمام کسانی بود که تغییرم دادند. تغییرم دادند و من دنیایشان را در آتش این تغییر که بی تقصیر در تقدریم جای دادند می سوزانم...
خلاصه کتاب:
من هلیا... ملقب به هکر قلب... و تو پسری مرموز... ملقب به هکر ماشین... من دختری که نه عاشق بوده و نه سعی به معشوق شدن داشته... داستان من و تو داستان دو آدمی است پر غرور... باخت از آن من نیست... عشق من تو را به زانو در خواهد آورد... یاد من قدم هایت را سست می کند... و نگاه من دین و ایمانت را به آتش می کشد و تو در خاکستر چشمان من خواهی سوخت... این من نیستم که غرورم را شکسته و اعتراف می کند... رمز قلبت در دستان من است... پس زانو بزن... و در آخر... من دختری که عاشق نمی شوم... ولی وقتی در های قلبم برای تو باز شد تو را هم دیوانه ی خودم میکنم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اتلانتیس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.