خلاصه کتاب:
سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن های نیکی حرکت داد و لاک سرمه ایش را پاک کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پر حرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر میزد: بعد از یه سال و خردهای هنوز میگه زوده، میگه شناخت. بابا به کی بگم من همین قدر کافیه برام.....دارم به این نتیجه میرسم که اصلا قصد ازدواج نداره و اینا همه بهونهس!…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اتلانتیس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.