خلاصه کتاب:
پرند زندگی خوبی داره، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی به خانواده اش، مجبور میشه با پسر پدرش ازدواج کنه…
خلاصه کتاب:
فکرش رو نمی کردم یک روز تنهای تنها باید بیام اینجا تا با بابا و مامان صحبت کنم. حالا باید چکار کنم، بابا و مامان چرا اینقدر زود شما که می دونستید توی این دنیای بزرگ غیر شما کسی رو ندارم. پیش کی برم حالا باید تنهایی این راه و برم برام دعا کنید تا بتونم یک زندگی موفقی داشته باشم…
خلاصه کتاب:
از بُت شکن تصویر خوبی در ذهنم نیست. تمام کودکیم از این داستان متنفر بودم اینکه یکی بیاید و بت ها را بشکند. شاید برای کسی تمام اعتقادش بود! شاید هم برای کسی تنها یک بُت، برای پرستش و راز و نیاز. دلیل شکستن بُت ها را هیچوقت نفهمیدم برای همین کم کم جای شکستن یاد گرفتم یکی از آن ها را بسازم و تو همان بُتی بودی که پرستیدمت، غافل از خودم و دنیای کوچکی که…
خلاصه کتاب:
و عشق هچیگاه: برای افسانه ها نیست. برای داستان ها نیست. برای آدم های بزرگ نیست. گاهی در گوشه ای، در خلوتی، در نگاهی، در صدایی، قلبی میلرزد برای قلبی دیگر و شروع می شود سرنوشت عاشقانه ای که نه می دانند از کجا شروع شد و نه می دانند به کجاها ادامه دارد…
خلاصه کتاب:
حکایت دختری شکننده و آرومه که گردونه روزگار چنان بر این دختر میتازه که به اشتباه تاوان بی آبرویی کسی دیگر رو ازش می گیرن و ناچار میشه با جنینی در شکم، بدنبال پدر بچه اش بره، پدری که خود نو عروسی در خونه داره…
خلاصه کتاب:
اندوه باکره داستان اروند عزیزی ست. پسر مستند سازی که همراه با گروهش در جریان ساخت یک مستند با جلوه،تور لیدر و فعال در حوزه حقوق زنان، آشنا می شود. این فیلمنامه و آشنایی با شریفه دخترک بلوچ، زندگی هر دو را دستخوش تغییراتی عمیق می کند.
خلاصه کتاب:
برگی از کتاب زندگی ۴دختر را می گشاییم.. دخترانی لبالب از احساس که هرکدام سدی در پیش روی دارند برای دستیابی به یک احساس... چهارتا دختر شیطون و بازیگوش داریم که دوستای صمیمی هستن وبه شدت به همدیگه وابسته اند… امسال کنکور دارن و دارن برای یک آزمون بزرگ اماده میشن.. اما طی یک اتفاق.. با یک اکیپ ۵نفری پسر برخورد می کنند که این برخورد سرانجامی جزتلخی ودعوا نداره… اما… همین اتفاق ساده و به ظاهر پیش پاافتاده مسیرشان را عوض می کند و این سرآغاز یک احساس است…
خلاصه کتاب:
فهمید بغضش شکسته. صدایش میلرزید. محال بود بیتفاوتشان شود. احسان از جنس خودش بود. همانطور که او نمیتوانست همسرش را بین مرگ و زندگی رها کند، او هم قادر نبود عشقش را ببوسد و کنار بگذارد. عشق به خانواده و هستیاش را. آن شب وقتی با هستی حرف میزند، در گوشش گفت: “عین نخودیام برای کسایی که میخوان گُل بزنن. هی توپشون بهم میخوره. نه بازیکنم نه گُلر. ولی وسط بازیام. بازیای که ربطی بهم نداره. اگه توپو بگیرم گُلر لهم میکنه اگه توپو شوت کنم تو دروازه، بازیکنا. هیچکدوم باهام شوخی ندارن. عین من که سر تو با هیچکسی شوخی ندارم.
خلاصه کتاب:
دینا به دنبال یافتن آرامشی که گم کرده به خانه او پا میگذارد تا قلب تپندهای که آرام جانش بود، باز یابد. اما اسیر عشقی ناخواسته شده که نه توان پا پس کشیدن دارد و نه امکان پیشروی. قلب تپندهای که ضربانش به ساقه تردی میماند که با هر وزش نسیم عشق هراس شکستنش او را از قدم پیش گذاشتن و آشکار کردن دل بیقرارش باز میدارد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اتلانتیس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.