خلاصه کتاب:
آیناز دختری شیطون و مغرور رمانی هست درباره ی دختری به اسم آیناز محمدی دختری که در مقابل پسرا مغروره و صدالبته زبون دراز سه تا دوست داره با اسم های نیلوفر، نسیم و الهه که مثل خواهراشن تک فرزند خانواده محمدی و عزیز دردونه است باباش کارخونه داره و مامانش دندون پزشک وضعشون فوق العاده خوبه مسیر زندگیش از برخورد با پسری به اسم سهند راد تغییر میکنه سهند مثل آیناز مغروره و همش تو جنگ و دعوان تا اینکه اتفاق های میوفته ک عاشق هم میشن و …
خلاصه کتاب:
کارن ی یازیگر معروف و خوش گذرانه ک برای فیلم جدیدی که بهش پیشنهاد میشه یه نقش مکمل خانم داره به اسم مایا همسر مایا ک یه آدم شکاکه و مایا رو به زور دست درازی به اون رو داشتن فیلم و عکس ازش به دست آورده رو تحت فشار می زاره ک نباید کارو قبول کنی…
خلاصه کتاب:
الیا دختری هست که پدرش در طی یک اتفاقی به قتل می رسه. الیا برای گرفتن حق پدرش وارد جنگ فراز و نشیبی می شود که در این راه وارد زندگی پسری می شود تا تقاص گناهی را بگیرد ولی ماجرا با آنچه که او می دانست فرق داشت…
خلاصه کتاب:
راجع به دختریه که تو یه روستا زندگی می کنه و پدر به شدت متعصبی داره. یکی به این روستا میاد و عاشق خواهر میشه ولی بنا به دلایلی مجبور با ازدواج با این پسر میشه و…. (ماجرای خون بس شدن آلای ۱۴ ساله و امیر والا .عشقی پر از فراز و نشیب .غیرت ، خیانت و امید)
خلاصه کتاب:
سورین پسر بالداریه که با برادرش به تازگی وارد دهکدهای شدن…تو روز اول سورین با ماریان دختری که به تازگی مادرش رو از دست داده رو به رو میشه و تک و تنها تو جنگل مجبور به نجاتش میشه… اونها از نژاد انجلهان و فرازمینی هستن. با این تفاوت که سورین راز ترسناکی رو پیش خودش داره و ماریان بدون دونستنش به اون دل میبنده…
خلاصه کتاب:
دستم را در آب زلال رودخانه فرو می برم، امواج آب دستم را نوازش می کند و انگشتانم را به حرکت در می آورند. نیلوفر های آبی که روی آب برای خودشان می رقصند چشمانم را می گیرند، دستانم را جلو می برم و آرام لمسشان می کنم که ذهنم پی آن اتفاق می رود، اتفاقی که تمام زندگی ام را زیر و رو کرد، باعث شد چشمانم در عسلی وحشی چشمانت غرق شود و نخواهد دیگر نجات پیدا کند، تو و آن عطرت به تمام زندگی من تبدیل شده اید….
خلاصه کتاب:
محمدعلی راسخ نوهی حاج وهاب ارجمند!! مردی آرام و مرموز… وارثی که از هر طرف یه مدعی داشت. وقتی پدربزرگم دختری رو به عمارتش آورد بخاطر شبیه بودنش به کسی که در گذشته می شناختم ازش دور شدم! تا برام دردسر نشه! تا روزی که فهمیدم شبیه به اون کسی بود که سالها در تنهایی و سکوتم دنبالش بودم! بهش نزدیک شدم… عاشقش شدم… و حاج وهاب اجازه نداد و هویتش رو پنهان کرد…!! وقتی فهمیدم اون واقعا کیه و چرا اومده عمارت که دیگه دیر شده بود! حاج وهاب بود بخاطر رازهایی که توی سینه اش پنهان کرده بود آیندهی منو مثل گذشتهام تباه کرد ولی من دیگه اون آدم آروم و ساکت نبودم… شدم وارثش!! وارثی که زور هیچکس بهش نرسه!!
خلاصه کتاب:
حس عجیبی داشت. گیج بود. مثلِ شخصیت های کارتونیِ زمان بچگیش وقتی مشت می خوردن و دور سرشون چند تا ستاره و پرنده می چرخید... منگ بود... حسی بین خواستن و نخواستن، دلتنگی و وسوسه…
خلاصه کتاب:
یک ازدواج اجباری که هر دو طرف ازدواج راضی به این زندگی نیستند. پسر داستانمون نامزد هم داره و به خاطر شرایطی این دو تا با هم عقد میکنند و هم خونه میشن و این هم خونه شدن باعث میشه حامی هم بشن و بقیه داستان…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اتلانتیس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.