دانلود رمان ابله ها زنده می میرند از فاطمه زارعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
میخوام منجی تو بشم… بیا از این وضعیت خودت رو نجات بده. یه زندگی جدید با هم بسازیم، یه زندگی که همه بهش غبطه بخورن… متوجه ای؟! -میخوای زنم شی؟ گونههای مهرا رنگ گرفت، سرش را زیر انداخت و با خجالتی دخترانه آرام پلک زد. با صدایی که ته ماندههایی از خجالت درونش بود، گفت: «با اجازه بزرگترها، بله.»
خلاصه رمان ابله ها زنده می میرند
با دستکش های چرمی اش به عضلات یزدان می کوبید. بوی عرق فضا را پر کرده بود و صدای آهنگ هیجان شان را بیش تر می کرد. یزدان نفس نفس زنان گفت: «خیلی دور گرفتی، بگیر که اومد». با مشت محکمی که بر شانه اش زد، روی زمین افتاد و خندید. -زدی رو دست استادت یزدان خان. یزدان کنارش نشست و شیشه آبی را از روی تردمیل خاموش برداشت و سر کشید. – من هیچ وقت رو دست تو نمی زنم میران. تو همیشه استادی. میران عرق روی صورتش را پاک کرد و به چشمان یزدان نگاه کرد.
-پس بیا به حرف استادت گوش کن، فردا بریم دنبال کار… در شیشه خالی را بست و آبی که روی لبش مانده بود را خورد. -بریم. با صندل های قهوه ای رنگش لِخ لِخ کنان از پله ها پایین آمد و به سمت موتور رفت. گنجشک ها روی چینه دیوار آجری کنار هم نشسته و آواز دسته جمعی سر داده بودند. یزدان کنار موتور ایستاده بود و با دهان باز به گنجشک ها نگاه می کرد. میران به سمت موتور آمد، نونوار شده بود.
برای اولین بار آستین بلند پوشیده بود و شبیه ایرج آقا، که تنها کارمند آن محله بود، پاچه شلوار مشکی اش روی کفش براقش افتاده بود. با دیدن فضله کبوترها روی موتورش چینی به بینی اش داد. – بخشکی شانس! من دیشب اینو شستم. رو به یزدان کرد. – برو دستمال بیار. یزدان بی حوصله گفت: «بیخیال به موتورمون که نمی خواد کار بده». انگشت شست و سبابه اش را به هم چسباند و رو به یزدان گفت: «آدم همیشه باید مرتب باشه». یزدان ادایش را در آورد و خودش شبیه احمق ها قهقهه زد. وقتی قیافه حق به جانب و عبوس میران را دید، خنده اش را خورد و به سمت خانه رفت…