دانلود رمان دارکوب از پاییز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….
خلاصه رمان دارکوب
لیوان قهوه بهدست به اتاق خواب رفتم، هنوز بیدار نشده بود. پتو را روی شانههای بیرون افتادهاش انداختم و گونهاش را بوسیدم. از دعوای دیشب پشت به من کرده و خوابید، حتی وقتی شببخیر گفتم، خودش را به خواب زد! شایدهم واقعا خواب بود؟ بی اختیار چشمم به لباسخواب حریرش افتاد که بعد از دلخوری دیروزمان با عصبانیت روی مبل گوشه اتاق پرت کرد. لباس را تا کردم و داخل کشو، کنار باقی لباس های خوابش گذاشتم. دستم بی اختیار به سمت گیپور لباس های حریر می لغزید و خاطرات خوبمان، شیطنتها، خندهها، تفریحات و هم آغوشی هایمان. از آیینه دیدم که به من زل زده. لباس حریر تا شده را بیرون کشیدم و سریع به سمتش برگشتم. فرصت نکرد چشم ببندد و خودش را دوباره برایم بهخواب بزند.
– بیدار شدی؟ پاشو اینو بپوش ببینمت! دیشب که پیچوندی گوشه دماغش چین افتاد و چشم هایش را درحدقه چرخاند. – خیلی پررویی رامین …. خیللیی ها … یه ذره دو ذره نه ! قلپی از لیوان قهوه دستم سرکشیدم و سرم را به علامت نفهمیدن تکان دادم. – چی میگی؟ پاشو ببیمنت، دماغوی زشت، پاشو… زودباش. کوسن را به سمتم پرت کرد و اگر جاخالی نمیدادم، به لیوان قهوه میخورد. – دلم میخواد کلهت رو بکنم، اینقدر از دستت عصبانیم. لیوان را روی میز پاتختی گذاشتم و عینکم را درآوردم، احتمال داشت مقاومت کند برای نبرد تن به تن. روی تخت کنارش دراز کشیدم که پتو را روی سرش کشید. دستم زیر تنش خزید. – حوصله ندارم رامین، لوس نشو. بی اهمیت به حرف هایش بدنش را سمت خودم کشیدم. – غلط کردی که حوصله نداری.
فک کردی اخم و تخم کنی، من کوتاه میام؟ از این خبرا نیست خانوم زرنگ! دستم را روی سینه اش گذاشتم. – نکن رامین … – جووون … عاشق ایندوتام! در آغوشم چرخید و با چشمانش برایم خط و نشان میکشید. – حقته با سرم محکم بکوبونم توی دماغت ! اینقدری میشناختمش که بدانم قابلیت اینکار را دارد. – عه؟! خشن میخوایی یعنی؟! اسمم را با حرص صدا زد … رامیننن – جووون! خشن کی بودی؟ سرش را به تخت سینهام چسباند. دستم لای موهای مواجش خزید و سرش را محکمتر به خودم فشردم. صدایش زمزمه آرامی بود… – برم ایران؟ قول میدم سه هفته بیشتر نمونم. – نچ . – رامین … دو هفته؟ چشم بهم بزنی برگشتم. روی موهای نرمش را بوسیدم، دختر لجباز … – نخیر، دو هفته هم نمیشه. سعی داشت خودش را از من جدا کند. – اَه، ولم کن ببینم، خفهم کردی … دستم را کمی شل کردم تا سرش را عقب ببرد. پوست صورتش به قرمزی میزد.