دانلود رمان بت پرست از مارال بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از بُت شکن تصویر خوبی در ذهنم نیست. تمام کودکیم از این داستان متنفر بودم اینکه یکی بیاید و بت ها را بشکند. شاید برای کسی تمام اعتقادش بود! شاید هم برای کسی تنها یک بُت، برای پرستش و راز و نیاز. دلیل شکستن بُت ها را هیچوقت نفهمیدم برای همین کم کم جای شکستن یاد گرفتم یکی از آن ها را بسازم و تو همان بُتی بودی که پرستیدمت، غافل از خودم و دنیای کوچکی که…
خلاصه رمان بت پرست
روی تختم دراز کشیدم و به عکس دسته جمعی که حمید ریزه تر از مابقی بود، خیره ماندم. رنگ چشم های روشنی داشت…شاید عسلی…شاید هم قهوه ای… خیلی روشن با موهای دور خالی و چهره ای که بی نظیر بود. واقعا همتایی نداشت یا این روزها قد زمین تا آسمان معیارم فرق کرده بود؟ به هر حال دوستش داشتم از طرز صحبتش بگیر تا لباس پوشیدن و تنبک به دست گرفتن و سنتور زدنش. لبخند بی غل و غشی زدم. نور آفتاب از پرده های توری اتاق عبور کرد و مستقیم چشم های، چشم چرانم را هدف گرفت.
پهلو به پهلو شدم و کنج دیوار به عکس زل زدم. حمید با دوست های دوران دبیرستانش بود و یکی در آن میان بیشتر از همه حواسم را به خودش گرفت. آخرین نفر و پرت تر از همه گوشه ی عکس قرار داشت و دست حمید دور گردنش بود. با صدای آیدا تمام رویاها و خیال های صورتی رنگی که دچار شدنش عواقب خوبی نداشت، در هم شکست و پودر شد. _تو قول دادی می آی با من منچ بازی می کنی، همیشه زیر قولت می زنی . چرخیدم و روی شکم دراز کشیدم.
صفحه ی موبایلم کم کم خاموش شد. حوصله ی هیچ کاری نداشتم و ای کاش اجازه دهند تا آخر عمرم تنها بمانم… تنها زندگی کنم… تنها بخندم… تنهایی بخشی از وجودم بود. سال ها این همزاد جدا نشدنی در درونم جا خوش کرده و رفتنی هم نیست. از کی؟ به یاد ندارم. از کجا؟شاید بشه حدس زد اما شخم زدن روزهای به باد رفته جز غم و غصه چه سودی دارد؟ هیچ. _آره من جر زنم. آیدا من دانشگاهم کم کم داره شروع می شه تو هم داری بزرگ تر می شی می ری راهنمایی دست بردار لطفا…