دانلود رمان رخ زبرجد از سیلوا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز، سیاهی است و سیاهی… به جایی رسیدهای که نه جلوی پایت را، نه پیش رویت را، نه پشت سرت را و نه خودت را میبینی. گام پَسینت میرسد به پوچی و زمین پشت سرت هم… پر از هیچ… پلی نمانده که خرابش نکرده باشی! آدمی نمانده که پسش نزده باشی! و اینجاست که او میآید… هنگامی که من ماندهام و خودم و یک کولهبار درد و تنهایی! من ماندهام و روحی درهم شکسته و روانی از هم پاشیده… و اوست که دم مسیحاییاش، مرا زنده میکند.مردی از تبار گریگور با گذشتهای تاریک…
خلاصه رمان رخ زبرجد
ورودم به خانه، با اخم و تخم عمو و گریه ی تلمای خاموش همراه می شود. خاله است که اشاره می روی مبل بنشینم و هنوز باسن مبارک را روی مبل نگذاشته ام که صدای پاکان میان زمین و هوا خشکم می کند: « کی اجازه داد بشینی؟ » سیخ می شوم و اولین جوابی که به ذهنم می رسد را به زبان می آورم: « حق دارید جناب نیک اختر هیچ کس. الانم فقط اومدم بقیه ی وسایلم رو ببرم. » عمو تشر میزند: « بشین ! » پاکان خشمگین رو می کند به عمو و می گوید : « اینجا خونه ی منه و من… »
عمو بی تفاوت پاسخش را می دهد: « من هم بزرگتر این جمعم. بشین. » می نشینم و عمو شروع می کند به سخن گفتن : «میفهمم که نمی خواید بذارید ازتون جدا بشه، اما به نظرش احترام بذارید. بچه که نیست بزرگ شده! این همه اصرار شما برای مستقل نشدنش چیه؟» پاکان برمی خیزد و داد میزند: « دقیقا به خاطر این که هنوز بچه س! نمی فهمه خیلی چیزا رو! » روبه رویم می ایستد و داد میزند: « من همه چیزم رو و پای تو نریختم؟ چی خواستی و برات کم گذاشتم؟ چرا انقدر بی چشم و رویی؟»
عمو نامش را می خواند و گریه ی خاموش تلما اوج می گیرد. چه کم گذاشته بود؟ هیچ! حق هم داشت منت بگذارد اما حق چسباندن صفت بی چشم و رویی را به من نداشت. برمی خیزم و با گفتن خداحافظ، سوی در می روم. تلما می دود سویم و در چهارچوب در، میرسد به من. صورتش قرمز است و چشمانش پر از اشک. می گوید پاکان خشمگین است و چیزی گفته من هم می گویم که آدم ها در اوج خشم، سخنی که روی دلشان مانده را به زبان می آورند. نمی دانم چند سال بود این حرف ها رو دلش مانده بود…