خلاصه کتاب:
پسر نوجوان نگاه کوتاهی به صندلی های پر انداخت و درب نرده ای کوچک را بست. به محض فشردن دکمه قرمز رنگ توسط پیرمرد بی حوصله، دستگاه با صدای ناهنجاری شروع به کار کرد. با اوج گرفتن دستگاه، آسمان سرش را بالا گرفت و با جیغ هیجان زده ای چشمانش را بست.صدای جیغش در میان جیغ های هیجان زده اطرافیان گم شد…
خلاصه کتاب:
رمان دربارهی سوفیا است دختری که عاشق دوست پسر خالش بهراد میشه غافل از اینکه بهراد عاشق دوست سوفیاس و سوفیا رو فقط برای بازی میخواد و درست زمانی که بهراد میخواد از سوفیا سوء استفاده کنه پسرخالش یاسین …
خلاصه کتاب:
آمال، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت هاش و بیش تر کنه و مرد قصه رو اسیر تر، درست شب عروسی…
خلاصه کتاب:
-من خیلی بیرحمم مهرزاد. اینو به گوشت نرسوندن؟ مهرزاد لبخند زد: -میخوای بیرحم بازی کنیم؟ تا الان دلرحم بودم، ولی میخوام به بازی هیجان بدم. فشار دست هاش رو دور شونههامون بیشتر کرد و گفت: -به خاطر تو، فقط یکی از دخترا رو میبرم. نظرت چیه؟ فراز جوابی نداد. مهرزاد ادامه داد: -یه لطف دیگه هم بهت میکنم. تو بگو کدومو ببرم. چطوره؟ خیلی بهت حال دادما. اصولا با دشمنام انقدر مهربون نیستم. فراز اخم کرده بود. محکم گفت: -ولشون کن مهرزاد! -تازه داره خوش میگذره. -داری بد بازیای رو شروع میکنی….
خلاصه کتاب:
دختری ب نام دریا دلگیر از پدری ک براش پدری نکرده و اون و مادرش رو ب رسمیت نشناخته تصمیم میگیره ب خانواده خودش نفوذ کنه و از طریق برادرش از پدر انتقام بگیره و در این راه مرد جوان و جدیی ب نام آرماش بهش کمک میکنه تا ب نتیجه دلخواهش برسه و اما نمیتونه مانع اتفاقاتی بشه ک در پی این انتقام براش رخ میدن و برادری که بیخبر از وجود خواهر دچار عشقی ممنوعه میشه و دریا رو دچار عذاب وجدان میکنه
خلاصه کتاب:
اسمش دریاست… مثل اسمش پاک و زلال و عاشق… ولی عاشق یه آدم اشتباه… یه عشق اشتباه زندگیشو تباه میکنه. با دسیسهی مادرشوهرش از هم جدا میشن و کارش به روانشناس و دکتر میافته… ولی کوروش حامیش میشه، پسرعمویی که از بچگی عاشقش بوده و حالا با جدا شدن دریا از البرز، فرصت پیدا میکنه مرحم بذاره روی زخمهای دریا… آروم میکنه دریای طوفانی رو با معجزهی یه عشق ناب…
خلاصه کتاب:
در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم آنجا که دختری جوان بودم پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم دختری که توانست با قدرت عشق خاطرهها را زنده کند. ما عاشق بودیم، ما نشانکرده بودیم اما یک حرکت اشتباه، یک لغزش کوچک، یک پرواز از آسمان دلتنگی تو، همهچیز را تغییر داد.
خلاصه کتاب:
آزاد یه پسر خشن وعصبی هست که بعداز تولد ازخانوادش جدا شده و به جای برده شده که از اون یه ادم بد اخلاق ساخته یه برادر دو قلو به اسم فرزان داره که عاشق دختر شیرازی بنام مهر ماه هست که به تهران اومده برای تحصیل… ازاد بعد از سال ها برمیگرده به برادرش نزدیک میشه واز فرزان میخواد براش کاری انجام بده…
خلاصه کتاب:
چهل روز از آن روزِ اول می گذرد… چهل روز پیش را یادت هست ویهان؟! آخ ببخشید، ویهان نه آرش، آرش بودی هان؟درست می گویم؟! چهل روز است که من مدام با خودم تکرار می کنم چرا؟… شاید ندانی اما، بی جوابی برایِ بعضی چرا ها خیلی می تواند کشنده باشد! چهل روز است که من لب از لب باز نکرده ام نه اینکه نتوانم نه! گمان می کنم بعضی وقت ها کلمات بی ارزش می شوند وقتی که به بزرگیِ رنجی که بر شانه هایت سنگینی می کند فکر می کنی!
خلاصه کتاب:
ترمه، از خانوادهی خود و طایفهای که برای بُریدن سرش متفق القول شده و بر سر کشتن او تاس انداخته بودند، میگریزد اما پس از سالها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می پندارند، با هویتی جدید و چهره ای ناشناس به شهر آباء و اجدادی اش باز میگردد تا تهمت ها و افتراهای مردم را از نام قبلی اش پاک کند که درست در بدو ورودش، با خواستگاریِ تکپسر حاجفتاح زرمهر، مواجه میشود. مَردی که در روزهای دور، یکی از داوطلبان بُریدن سرش بود...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اتلانتیس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.