خلاصه کتاب:
دختر خان هورامان و معلم عاشق پیشه ی، گورکی، دل در گرو هم دارند و رحمان خان مخالف این وصلت است، اما زهی خیال باطل، ثمره این عشق دختریست کرد تبار که به تهران می رود تا با لطیف ترین و پاک ترین احساسات عاشقی را معنا کند، داستان زندگی اش از جایی آغاز می شود که شخصی از گذشته پا به دنیای او می گذارد و سرنوشت عجیبش را رقم می زند…
خلاصه کتاب:
داستان درمورد دختری به اسم پارمیداست که چند سال پیش از کشور فراری شد. و حالا وقتشه برگرده تا... برگرده تا خیلی چیزها رو عوض کنه... برگرده و سر از رازهای خانوادهاش دربیاره! رازی که…
خلاصه کتاب:
دختر جوانی به نام شاهان پس از مرگ مادرش در آمریکا، بعد از سال ها به ایران برمی گردد به امید یافتن پدربزرگی که در سال های دور، دختر خود را از خانواده طرد کرده است. در این میان با مرد جوانی آشنا می شود که به ازدواجی پرشور می انجامد ولی در مراسم ازدواج ناگهان دختر دیگری پیدا می شود که ادعا می کند شاهان واقعی است...
خلاصه کتاب:
دختری جنوب شهری، با یکی از پسر های محل کل کل خاصی دارن. این دو نفر چندین سال پیش دچار سوء تفاهماتی راجع به همدیگه می شن و موجب می شه از هم متنفر بشن. همین مسئله باعث می شه زندگی خودشونو به لبه ی پرتگاه برسونن اما ...
خلاصه کتاب:
در میان هیاهو ی آشنایان غر یبه… تنها کسی باش که دستم را می گیری… تو ای غریبه آشنا… که ناگاه بر دلم قدم نهادی… و با آرامش رفتارت… طوفانی تماشایی در دلم بر پا نمودی… پناهم باش و با آغوشت… کمی آرام کن بی قراری های این دخترک تنها را… ای فانوس روشن شب های تاریک … دستم را رها مکن… بگذاری که پناه بی قراری های این دخترک بی قرار باشی…
خلاصه کتاب:
اندوه ماهی را قرار داده ایم داستان دختر لالی به نام ماهی که با توجه به مشکلات و شرایطی که در زندگی دارد سعی می کند مانند آدم های عادی زندگی کند و عاشق شود، ماهی عاشق شایان است اما پدر و مادر شایان به طمع پول بیشتر مانع خوشبختی این دو می شوند و با دروغ سعی می کنند بینشان فاصله بیندازند اما با مرگ پدر شایان، تمام دروغ ها بر ملا می شود و ماهی بر سر دوراهی سختی می ماند...
خلاصه کتاب:
به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم... هیچوقت نداشتم ...ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم...ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم ...آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم... کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود... کسی که خودش اومده بود تو زندگیم ،خودش زندگیم رو تغییر داده بود و خودش از زندگیم رفته بود... من اصلا اهل این صحبتا نبودم... سرم گرم زندگیم بود... با تنهایی خودم عشق می کردم... ولی خب می دونید هیچ اتفاقی، اتفاقی نمی افته!
خلاصه کتاب:
مردی از جنسِ سیاهی..سیاهِ مطلق! حکومت از آنِ سیاهی ست. آتش از نگاهِ یخ زده اش میبارد. پر نفوذ… غیر قابلِ نفوذ! بی رحم… غیر قابلِ ترحّم! سرد… خالی از احساس… و عاشق؟! در سیاهیِ مطلقِ قلبِ او عشق جایی ندارد. او یک شیطان است! حکم می کند… وسوسه می کند… نابود می کند. تمامِ دنیا به پایش می افتند. تمام دنیا… حتی عشق؟!
خلاصه کتاب:
هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد و مدام از این پهلوبه آن پهلومی شدم فکر مهمونی فردا لحظه ای راحتم نمی داشت. با خود فکر کردم در این لحظه عموو خاله و درسا چه حالی دارن؟ مطمئن هستم که خاله از دلشوره خواب نداره و مدام دراین فکره که همه چیز مرتب پیش می ره یا نه؟ و عمو هم از شوق دیدار فرزندش بعد از سال ها دوری از خانه و تحمل رنج غربت ہی طاقت شده و البته درسا هم از اینکه بالاخره از دست وسواس های خاله نجات پیدا می کند یک نفس راحت می کشه !!!
خلاصه کتاب:
همیشه فکر می کردم تنفر وجودم جایی برای دوست داشتن باقی نگذاشته.. ولی از پس تنفر.. عشق آهسته سرک کشید. دوست داشتم فقط به من فکر کنه.. کم کسی نبودم برای خودم.. من رئیس یکی از بزرگترین شرکت های خاورمیانه بودم. دخترایی که برای یک لحظه نشستن کنارم به هم حسادت می کردن. هیچ پسری حق نگاه کردن به زیبایی هاش و نداشت… تمامش حق من بود. ولی امان از روزی که بخواد برگرده کشورش… به هر قیمتی جلوش و می گرفتم.. حتی..
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اتلانتیس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.