دانلود رمان آدم آهنی و شاپرک از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان پرستار خوشگل و مجردی که عاشق همکار پزشک خودش میشه که از قضا متوجه میشه همسایه هم هستند ولی آقای دکتر خود عاشق دختری از طبقه بالای اجتماع هست که مدتی است بینشون فاصله افتاده… اما به خاطر اصرار پرستار یک مدت کوتاه باهاش ارتباط برقرار میکنه….
خلاصه رمان آدم آهنی و شاپرک
*عماد* به در ماشین نگاه کردم….. حتی در رو هم نبست…. نمیدونستم از من ناراحت شده بود که اینجوری از ماشین پیاده شد و تو بارون شروع به دویدن کرد یا نه… اینم یکی از هزاران اخلاق عجیبش. به بدنم کش دادم و در و بستم و راه افتادم سمت خونه….. وقتی رسیدم جلوی خونه همزمان با من خواهرم مائده به همراه دخترش حنا و پسرش پویا از آژانس پیاده شدند. عجیب بود که مائده با ماشین خودش نیومده. تا پیاده شدم پویا و حنا به طرفم دویدن هر کدوم یکی از پاهامو سفت چسبیدن و شروع کردن به لوس کردن خودشون… مائده لبخند زنان
اومد سمتم و گفت: سلام عماد جان…. سلام چطوری؟ _فدات شم عزیزم. _چتر نیاوردم… درو باز میکنی زودتر… میترسم این وروجکا سرما بخورن. _باشه حتما. کلید انداختمو در رو براشون باز کردم مثل همیشه بچه ها جیغ جیغ کنان دویدن سمت مامان که زیر سایبون انتظارشونو می کشید. از مائده پرسیدم با آژانس چرا اومدی؟ پس ماشین خودت چیشد؟ لبخند از صورت قشنگ مائده پر کشید و جاش رو به پریشونی داد خواست چیزی بگه که حنا گفت: فروختش… میخواد یکی از اونا بگیره که سقفش باز میشه…وای دایی من عاشق ماشین شاسی بلندم.
آهانی گفتم و دیگه چیزی نپرسیدم. مائده و بچه ها رفتن پیش بابا که مثل همیشه در حال حافظ خوانی بود و من هم رفتم خونه خودم که طبقه بالا بود…. اونجا راحت بودم… و مهمتر اینکه لباس ها و وسایلم هم اونجا بودن. آموزش رانندگی و تنویر انواع نیروهای سبک و سنگین. پیرهن و شلوار نم دارم رو از تنم در آوردم و رفتم کنار پنجره تا سری به گلدون هام بزنم….می ترسیدم زیر اون بارون شدید خراب بشن…! پنجره رو باز کردم و لبخندی به گلدون هام زدم… من عاشقشون بودم. بخصوص گل های نرگسم… بوی بی نهایت خوشایندی داشتن…