دانلود رمان ساقه ترد تپش از فیروزه شیرازی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دینا به دنبال یافتن آرامشی که گم کرده به خانه او پا میگذارد تا قلب تپندهای که آرام جانش بود، باز یابد. اما اسیر عشقی ناخواسته شده که نه توان پا پس کشیدن دارد و نه امکان پیشروی. قلب تپندهای که ضربانش به ساقه تردی میماند که با هر وزش نسیم عشق هراس شکستنش او را از قدم پیش گذاشتن و آشکار کردن دل بیقرارش باز میدارد…
خلاصه رمان ساقه ترد تپش
به محض دیدن دادفر میان پاگرد راه پله به طرفش دوید. دست دور گردنش حلقه کرده و با گریه گفت: چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا آخه مراقب نبودی؟ سعی کرد خود را از میان بازوان گره شده دینا رها کند: «بذار از راه برسم الان جفتمون رو کله پا میکنی.» کمی خود را عقب کشید و دست زیر بازوی سالم برادرش برد. با این حرکت هر دو پسر به خنده افتادند. «فسقلی تو با این هیکلت میخوای کمکم کنی. بکش کنار پام که چلاق نشده.» خجالت زده سر به زیر انداخت و دو سه پله باقیمانده را بی حرف کنارش بالا آمد زودتر از آن دو وارد آپارتمان شد و توجهی به احوالپرسی پویان با مادر و خواهرش نشان نداد.
دادفر که کفش هایش را در آورده و داخل شد، دست پویان به طرفش دراز شد. «با من که دیگه کار نداری میرم موتور رو برمی دارم…» مچ دست دراز شده اش را با دست سالمش گرفت و او را کمی به طرف خودش کشاند. «حالا بیا تو یه دقیقه بشین دیر نمیشه به بابا میگم بره برش داره.» پویان دستش را به آرامی بیرون آورد و خود را عقب کشید. «نه نمیخواد اون بنده خدا رو به زحمت بنداری. ممکنه نتونن جاش رو پیدا کنن. من میبرمش تعمیرگاه، بعد خودت یا بابا زحمت بکشید برای تحویل گرفتنش.» دادفر دست آزادش را زیر دست گچ گرفته اش نگه داشت. اثر مسکن ها از بین رفته و کم کم درد نمایان میشد.
چهره در هم کشید، اما سعی کرد با خوشرویی دوستش را بدرقه کند. «دستت درد نکنه به زحمت افتادی.» دست روی بازویش گذاشت. «این چه حرفیه؟ دوستی فقط برای روزای خوشی نیست این جور موقع ها باید به داد هم برسیم.» رو به مادر دادفر کرده و با لحنی مؤدبانه گفت: «فعلا با اجازه مادرجان!» «خیلی ممنون پسرم الهی خیر از جوونیت ببینی. به خانواده سلام برسون» دادفر حین خداحافظی پویان با مادرش به طرف مبل ها رفته و خود را روی آن انداخت سر به پشتی تکیه داده و چشم بست. آسنا بالش گردنی برادرش را از اتاقش آورده و پشت برادرش ایستاد. «داداش سرت رو بلند کن، این رو برات بذارم.»